تابستانها همکلاسیهایم به کلاسهای تابستانی میرفتند، من اما میرفتم سر گذر، برعکس سایر گلشهریها، ما چند نفر بودیم که بجای فلکه گلشهر، میرفتیم چهارراه برق و گاهی هم میدان شهدا! «سید جمالالدین سجادی» خبرنگار و عکاس مهاجر افغانستانی نوشت: از قضا یک روز در میدان شهدا نشسته بودم که یک نفر به سراغم آمد، قد و قامت کوتاهی داشت، ریزنقش بود با موهایی کم پشت، پسر کوچکی هم همراهش بود.
گفت : من دنبال یک کارگر دائمی میگردم!
گفتم : کارت چیست؟
گفت : کاشیکاری، تو باید دوغاب بریزی، البته پسرم هم کمکت می کند.
خلاصه درباره حقوق و مزایا صحبت کردیم و بعد راهی شدیم بسوی کار.
محل کارمان در خیابان کوهسنگی یکی از محلههای نسبتا بالای شهر مشهد بود، طبقه چهارم یک ساختمان نوساز و مدرن!
من تصورم این بود که چون این اوستا قد و قامتش کوتاه است حتما زیاد نمیتواند کار کند و راحت خواهم بود، اما بر خلاف تصورم مثل فرفره کار میکرد و تا ظهر یک پاکت سیمان 50 کیلویی را سرمان خلاص کرد.
ظهر خیلی خسته شده بودم، ساعت یک تعطیل کردیم و اوستا گفت تا ساعت دو استراحت کنید و بعدش دوباره کار را شروع می کنیم.
لقمهای غذا خوردم و خواستم بروم استراحت کنم.
قرار شد من بروم از چهار طبقه پایین تر 2 پاکت سیمان 50 کیلویی بیاورم. رفتم پایین و به پاکت سیمان نگاه کردم، 50 کیلو بود و پلهها هم هنوز درست نشده بود، خیلی سخت بود.
فکری مثل جرقه از ذهنم عبور کرد، پسر اوستا را گفتم سریع برو بالا روبروی پنجره طبقه چهار منتظر باش تا من از پایین سیمانها را با قرقره بالا بفرستم و بعد تو تحویل بگیری! او هم بی درنگ راهی شد بسوی بالا.
حس غرور آفرینی داشتم که این کار دشوار را برای خودم آسان کرده بودم.
اول خواستم سیمانها را یکی یکی بالا بکشم اما با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار، هر دو را با هم میفرستم بالا...
پاکتهای سیمان را روی هم گذاشتم و طناب را دورش محکم کردم، وقتی پسر اوستا به بالا رسیده بود من هم شروع کردم به کشیدن قرقره...
طبقه اول را کشیدم اما دیدم قرقره خیلی سنگین است، برای اینکه زودتر از شرش خلاص شوم با تمام وجود قرقره را میکشیدم تا هر چه زودتر سیمانها را به طبقه چهارم برسانم.
طبقه دوم هم رد شد، طبقه سوم هم رد شد...
سیمانها نزدیک پنجره طبقه چهارم که رسید، من هم واقعاً خسته شده بودم، خواستم کار را تمام کنم و با یک حرکت فیلیپینی سیمانها را به پنجره مورد نظر برسانم.
چشمتان روز بد نبیند، کشیدن محکم طناب همانا و پاره شدن 2 پاکت سیمان در فاصله سی چهل متری از سطح زمین همانا!
از شانس بد ما باد تندی هم می وزید و سیمانها را به هوا بلند کرد. در کمتر از یک ثانیه تمام کوهسنگی مشهد را غباری از سیمان فراگرفت.
آن بالا پسر اوستا با چشمانی از حدقه در آمده به من نگاه میکرد و من این پایین مات و مبهوت به نمایش سیمانها در هوا نگاه میکردم.
سر ظهر بود و همه خواب بودند، من بر سر می کوفتم برای اینکه 2 پاکت سیمان مردم را به باد فنا داده بودم.
سریعا رفتم بالا، پسر اوستا هنوز متحیر بود.وی را به سکوت فراخواندم، لباسهایم را برداشتم و با همان لباس کار، فرار را بر قرار ترجیح دادم.
وقت بیرون رفتم دیدم که همسایهها بیرون آمدهاند و هاج و واج همدیگر را نگاه میکنند و به باعث و بانی غبار مشکوک سیمانی لعنت میفرستادند.
یکی لباسهایش را تازه روی بند آویخته بود، دیگری ماشینش را شسته بود و ...
من اما با یک حالت حق به جانب از کنار تمام آنها رد شدم و وقتی به حاشیه کوهسنگی رسیدم دوپا داشتم، دوتای دیگر قرض کردم و تا خود میدان شهدا دویدم...
احتمالا اوستا علی وقتی بیدار شده، پسرش برایش توضیح داده شرح ماوقع را!
سجادی با انتشار این مطلب در صفحه فیسبوک خود نوشت: اوستا علی اگر این را میخوانی بدان که من بی تقصیر بودم، خواستم کار خودم را راحت کنم. مرا ببخش...
منبع:خبرگزاری فارس