عموما در نگاه افغانها، طالبان نیرویی بیرونی است که توسط کشورهای دیگر ساخته شده است. آنها برای اثبات این حرف شواهد مالی، سیاسی، نظامی و حتی فرهنگی زیادی دارند. اما این تصور آنها را به این نتیجه رسانده که مبارزه با طالبان هم باید توسط "دیگران" صورت بگیرد.
این تصور، حتی میان روشنفکران، تحلیلگران و نظریهپردازان افغانستان هم رایج شده است. اگر این مسالۀ در رابطۀ آمریکا و افغانستان مورد بررسی قرار گیرد، آنگاه به پرسشهای بی پاسخی برمی خوریم؛ چرا واقعا آمریکا طالبان را گروه تروریستی نمی داند و مبارزه با آن را جدی نمیگیرد؟ در این میان وظیفۀ رهبران جامعۀ افغانستان چیست؟ آیا باید آنان مانند حامد کرزی راه آمریکاستیزی را در پیش بگیرند؛ یا مانند عمدۀ رهبران جهادی کجدار و مریز پیش روند؛ یا مانند حکومت وحدت ملی منفعلانه عمل کنند؟ این مقاله برآن نیست و نمیتواند به همۀ این پرسشها، پاسخ دهد و نیز به دنبال تحلیل مناسبات پیچیدۀ سیاست منطقه ای، بین المللی، و حتی سخنی پیرامون جریان صلح نیست. بلکه میخواهد، پیرامون معنای کاربردیِ گزارۀ آمریکاییِ "طالبان تروریست نیست" برای افغان ها روشنگری کند.
در این نوشته به سه نکتۀ کمتر توجه شده اشاره می شود: مشکل و مانع زبانی؛ فزونخواهی ایدئولوژیک؛ و فرار از مسئولیت.
اولین کاربرد "ترور" در جهان مدرن، مانند بسیاری از مفاهیم نوین از جمله "پیشرفت و ترقی" از انقلاب کبیر فرانسه نشات میگیرد و البته بر عکس امروز، بار معنایی مثبت دارد.
۱) مشکل و مانع زبانی:دو مشکل عمدۀ در تعریف تروریسم و سپس انتساب آن به طالبان وجود دارد؛ یکی مربوط به فرهنگ خاورمیانه و اسلامی و دیگری مربوط به تعریف بین المللی از تروریسم است. یعنی نه در فرهنگ اسلامی و خاورمیانه ای و نه در فرهنگ سیاست آمریکایی تعریف روشنی از تروریسم وجود ندارد.
در ادبیات افغان، تروریسم (دهشت افکنی) با همگنانی مانند افراطیگری و بنیادگرایی دینی معادل انگاشته میشود. در نتیجه چون این ویژگیها در طالبان آشکار است آنرا معادل با گروهی تروریستی میانگارند. چون این واژه ها با کاربرد امروزی، پدیده ای مدرن و برخواسته از مدرنیته است؛ چیزی است که در فرهنگ افغان ها فهمیده و بومی نشده اند و در نتیجه همواره گرفتار سوء برداشتها و کاربردهای غلط است.
در فرهنگ غربی هم علیرغم تمایز تعریفی تروریسم از بنیادگرایی و افراطیگرایی دینی، در مصداق همواره ابهام و حتی گاهی کاربرد معیار دوگانه دیده میشود. اولین کاربرد "ترور" در جهان مدرن، مانند بسیاری از مفاهیم نوین از جمله "پیشرفت و ترقی" از انقلاب کبیر فرانسه نشات میگیرد و البته بر عکس امروز، بار معنایی مثبت دارد.
در زمینۀ غربی از تحول معنایی تروریسم، این مفهوم مصادیق متعدد از گروههای دینی و غیردینی در گسترۀ کلان جغرافیایی را پوشش داده است. با اینهمه، تعریف امروزی از تروریسم روشن نیست و به گفتۀ متخصصان، ارائۀ تعریفی جامع و مانع از تروریسم، امری محالست.
با اینهمه و گذشته از بازیهای سیاسی، در نگاه غربی و مشخصا آمریکایی به موضوع میتوان تا حدودی ویژگیهای تروریسم را در دو جهت مرتبط دانست. جهت اول خود عمل است که از روی اراده و نقشه، با اِعمالِ خشونت همراه بوده و از سوی سازمانی غیرحکومتی صورت میگیرد. فقدان هر یک از این سه خصوصیت، یک عمل را از وصف تروریستی دور می سازد. به همین خاطر رفتارهای خشونت آمیز بزهکارانه در این بخش نمی گنجد.
اما اینها شرط لازم هستند؛ نه کافی. جهتِ دوم اهداف عمل است؛ تروریسم اولا اهداف مشخص سیاسی، اقتصادی، اجتماعی یا دینی دارد؛ ثانیا و بسیار مهمتر آنکه قربانیان تروریسم، اهدافِ اصلی تروریست ها نیستند؛ یعنی هدف اصلی گروه مخاطبی است که این پیغام بدانها فرستاده می شود و ممکن است در فاصلۀ طولانی جغرافیایی از قربانیان باشند. مخصوصا بعد از حادثۀ یازدهم سپتامبر، ویژگی آخر برجستگی خاصی در چشم آمریکاییها یافت؛ چیزی که کمتر در طالبان دیده می شود.
سیاست خارجی آمریکا مبتنی بر نفی ذاتانگاری و فزونخواهی ایدئولوژیک بوده و بر پراگماتیسم آمریکایی استوار است که بر حول سود و زیان میچرخد.
طالبان از آغاز اعلام داشته و مرتب تکرار کرده اند که گروهی منطقه ای بوده و در حد جغرافیای یک سرزمین می اندیشند. شاید بتوان همین مورد را اصلیترین تفاوت نظامهای افراطی اسلامی با تروریسم دید. بسیاری از نظام های تندروی منطقه خاورمیانه جزء همکاران منطقه ای و اصلی آمریکا محسوب می شوند و سیاست خارجی آمریکا چندان افراطگرایی دینی را جدی نمی گیرد. آمریکایی ها آنرا مقوله ای منطقه ای و مربوط به فرهنگ محلی دانسته، منافع ملی خود را می جویند. این امر امکان نقدِ اساسی سیاست خارجی آمریکا را فراهم می سازد: غفلت از بسترهای فکری رشد تروریسم. با این تعریف، طالبان در فهرست گروههای تروریستی قرار نمی گیرد.
نقدی درونی دیگری هم بر سیاست آمریکا در برخورد با طالبان وارد است: آمریکا طالبان را در فهرست و اهداف گروههای تروریستی قرار نمیدهد زیرا به مذاکره با آنان نیازمند یا امیدوار است. در سیاست خارجی آمریکا، گفتگوی صلح با تروریستها به قباحتِ حملۀ مستقیم به غیرنظامیان است و موجب از دست دادن اعتبار سیاسی خواهد شد.
۲) فزونخواهی ایدئولوژیک:گذشته از بحث فلسفی پیرامون "لیبرالیسم به مثابۀ یک ایدئولوژی"، باید گفت سیاست خارجی آمریکا مبتنی بر منافع ملی و فارغ از پیش زمینههای ایدئولوژیک است. سیاستهای مبتنی بر ایدئولوژی از ذات انگاری فربه اند؛ آنها همواره طرف مقابلِ خود را دارای ذاتی شرور میپندارند که هم مبارزه را توجیه میکند و هم تعامل و معامله را سخت.
سیاست خارجی آمریکا مبتنی بر نفی ذاتانگاری و فزونخواهی ایدئولوژیک بوده و بر پراگماتیسم آمریکایی استوار است که بر حول سود و زیان میچرخد. با توجه با این اصل، بنیادگرایی، افراطگرایی دینی به خودی خود نه شرّ اند و نه خیر، بلکه باید دید آیا میتوان از آنها به نفع منافع ملی و سیاست خارجی سود جست یا نه. همانگونه که نشناختنِ اصطلاحات فنی موجب سردرگمی سیاسی میشود، غفلت از این امر اساسی، موجب ابهام در فهمیدن رابطۀ اتحادی آمریکا با بسیاری از کشورهای خاورمیانه مانند عربستان و پاکستان است که محل پرورش افراطگرایی مذهبی و بنیادگرایی است.
از نوعی حرکت سیاسی و نظامی، در حال تبدیل شدن به گرایشی فرهنگی و تعلیمی است و از شمال و جنوب، رشد گرایشات افراطی نه تنها در مدارس دینی، بلکه در مکتبخانه ها، مکاتب و موسسات عالی هم به گوش میرسد.
طالبان و هر نظام واپسگرای دیگر برای آمریکاییها فاقد ذات اند؛ آنها واقعیت های سیاسی اند که با نیازهای روزمره انسانها پیوند خورده و با همین نیازها و پارامترها مانند تعلیم و تربیت، پول، کار، بازار و هنر قابل تغییراند. بنابراین اگر از دید کسانی حامل ارزشهای مدرن مانند حقوق بشر، حقوق زن، آزادی و پیشرفت نگریسته شود، میتوان با برنامههای عینی و هدفمندِ تعلیمی یا خدماتی حتی این گروههای افراطی را تغییر داد.
برعکس افغان ها که ذات شرور و نابهنجار و بدوی برای طالبان قائلند، میتوان از سیاست خارجی آمریکا انتظار داشت که با آنان با همان احترامی برخورد کند که با پیشقراولان جامعۀ مدنی و مبارزان راه ارزشهای مدرن. عدم توجه با این واقعیت بنیادی، موجب سوء تفاهمات، توقعات بیجا، و نیز ناکامی های بیمورد می گردد.
۳) فرار از مسئولیت: با هر نوع تفسیری که از ظهور و رشد و حضور طالبان صورت پذیرد، نمیتوان انکار کرد که امروز آن ها به بخشی از واقعیتهای افغانستان امروز تبدیل شدهاند که موجبات هراس، ناامیدی، ناامنی، ناکامی و حتی بدنامی روزمرّۀ افغانها را فراهم میسازند. لایۀ دیگر ولی تاثربرانگیزتر آنست که به دلیل جهل و سوء مدیریت، این جریان از نوعی حرکت سیاسی و نظامی، در حال تبدیل شدن به گرایشی فرهنگی و تعلیمی است و از شمال و جنوب، رشد گرایشات افراطی نه تنها در مدارس دینی، بلکه در مکتبخانه ها، مکاتب و موسسات عالی هم به گوش میرسد.
تاکید صرف بر "خارجی" بودنِ طالبان در هنگامی که تمام مخارج نیروهای مقابل را غربیها میپردازند، دو پیامد ناگوار داشته است: اولا از پتانسیل "درونی" و نیز فعالیتِ "خودی" به سمت فرهنگ طالبانی و نیز مبارزه با طالبان غفلت شده است؛ ثانیا امید گزاف به "دیگری" برای غلبه بر طالبان بوجود آمده است.
افغانها که هماره، هر نوع توسل به قدرت خارجی و اجنبی را بیغیرتی و خودفروشی قلمداد میکردند و به "دیگرستیزی"، شهره بودند امروز تمام امید خود برای مبارزه با طالبان را به "دیگری" گره زده اند؛ همان دیگری که نشناختن آن خسرانی بزرگ است.