آوارگان جنگ سوريه و افغانستان در پي صلح و آرامش و تودههاي محروم کشورهاي آفريقايي، در پي کار و رفاه رو به اروپاي غربي آوردهاند. آنها از کوه و دره، دريا و بيابان ميگذرند تا در برخي کشورهاي اروپاي شمالي سر پناهي بيابند.
در مسير خود درد و رنج بسياري را تحمل ميکنند و برخي حتي جان خود را از دست ميدهند. به هر جا که ميرسند نيز با شماتت و مانع روبهرو ميشوند. ولي اين نه از تعداد آنها کاسته است و نه از شور و ولع آنها براي مهاجرت و پناهجويي.
تا همين چند هفته پيش کسي انتظار چنين موجي از جمعيت با اين حد از تحمل و ايستادگي را نداشت. اکنون اين ترس به جان سياستمداران و احزاب افتاده که اين موج را نه فقط توقفي نخواهد بود که گستردهتر نيز خواهد شد.
در گذار از استعمار به جهاني پسااستعماري
از آغاز دوران مدرن تا چند دهه پيش، پيشقراول سرمايهداري، غرب، با توپخانه، افسر و کارمند به آسيا و آفريقا ميرفت تا با استعمار، تمدن را اشاعه دهد. با جنگ کشورها و مردمانش تسخير ميشدند، سپس دستگاهي اداري مستقر ميشد و آنگاه کالا و سرمايه از راه ميرسيدند.
دستاورد فرايند ادغام اقصي نقاط جهان در نظم جهاني، سرمايهداري بود. در نهايت، تجارت، توليد صنعتي، مصرفگرايي و زيست در قلمرو دولت ملي غايت کنش همه شد. غرب نه از راه دور و به وسيله صدور کالا و فرهنگ که با حضور فيزيکي خود در قالب سرباز، افسر، کارمند، کارشناس و پژوهشگر اين کار را به انجام رساند. کسي خود شيفته ارزشهاي مطرح در غربِ به تسخيرِ سرمايهداري درآمده، نبود. دستگاهي پيچيده متشکل از ارتش، بوروکراسي، پژوهش و تجارت با زور، سرکوب، ايدئولوژي، دروغ و فريب آن کار را به انجام ميرساند.
استعمار همچنين جنگ ملي و سپس جنگ امپرياليستي بر سر تقسيم جهان را دامن ميزد. زمين زير پاي همه ميسوخت. به شکلي همه به اين کارزارها کشانده ميشدند. نميشد نيز نسبت به پديده بيطرف ماند. اگر کساني در جنگ شرکت ميجستند تا چفت و بستهاي استعمار را مستحکمتر سازند، کساني ديگر در پي رهايي ملي و حق تعيين سرنوشت ميجنگيدند. در يک طرف درد و رنج مردم مستعمرات و خشم مليگرايان را داشتيم و در طرف ديگر رويکرد مثبت سياستمداران و سوداگران غرب.استعمار خود را عامل تمدن، رونق تجارت و رهايي از سنتهاي دهشتناک معرفي ميکرد ولي کمتر کسي در مستعمرات به آن اعتماد داشت و از آن استقبال ميکرد.در مقايسه، امروز ما درجهاني پسااستعماري با استعمار وارونه مواجه هستيم. اينک تودههاي آواره به غرب هجوم ميآورند. آنها خواهان زندگي در غرب هستند. صلح، امنيت، رفاه و آرامش را در غرب ميجويند. آنچه سرمايهداري مهم ميشمرد براي آنها نيز ارزشهاي مهم زندگي هستند. آنها کار ميخواهند. حقوق شهروندي ميخواهند. ميخواهند ماليات بپردازند، مصرف کنند و به هنجار زندگي کنند. ديگر سرمايهداري لازم نيست آنها را استعمار کند، آنها خود به استقبال سرمايهداري ميشتابند. از درد و بدبختي ميگريزند. کنامي و آرامشي را ميجويند. در اين فرايند شايد دست به کنشي ارزشي و ايدئولوژيک نزدهاند، ولي با رفتار و رويکرد خود نشان ميدهند که در آن مسير گام برميدارند. اين ديگر نه به گفته يورگن هابرماس، سيستم است که جهان زندگي را استعمار ميکند، بلکه جهان زندگي است که استعمار سيستم را ميجويد.
غربِ سرمايهداري، پيشتر جنگ، استثمار، دزدي و تسلط را بر آنها تحميل ميکرد. در حافظه تاريخي آنها نيز شايد هنوز نشان اين رويکرد غرب به جاي مانده باشد. ولي امروز در مسير مهاجرت و به گاه پناهجويي، آنها غرب را نه به سان نماد شر و تجاوز، که به سان نماد عقلانيت، نظم، امنيت و رفاه مينگرند. ديگر نه از غرب که از خود و تاريخ و ذهنيت خود بيزار هستند. آنها اينک شيفته غرب هستند. شيفته رفاه و امنيت آن، شيفته اقتصاد کارآمد و دولت رفاه آن، شيفته حاکميت حق بر اذهان و سياستهاي آن. اگر از چيزي در غرب بدشان ميآيد، همانا عواملي است که آنها را از دستيابي به جنبههاي آرماني زندگي در غرب، از رسيدن به حقوق خود، از برخورداري از موهبتهاي زندگي در غرب، باز ميدارد.برخي از پناهجويان از افغانستان، سوريه و عراق، از جهان اسلام ميآيند. در اين جهان به گونهاي سنتي قلمرو خويش را دارالسلام و جهان پيرامون به ويژه جهان غرب متخاصم را دارالحرب ناميدهاند. در درون صلح بين امت اسلامي برقرار بود و در برون بايد براي پيشروي اسلام مبارزه مي شد. امروز اما اين نامگذاري ارزشي وارونه شده است. پناهجويان از جايي که دارالحرب شده است ميگريزند و در دارالسلام غرب پناه ميجويند. ارزشي سنتي و اسلامي ناگهان در وجود کفري مدرن ماديت پيدا کرده است. قلمرو جنگ، جايي که تا همين جنگ جهاني دوم، خون از هر حرکت سياسي فوران ميزد، اينک قلمرو صلح شده و بهشت عدن صلح و آرامش، قلمرو توحش جنگ شده است.
شکل سلطه متحول شده است. اين اصل قضيه است. استعمار در آغاز قرن بيستم به امپرياليسم تبديل شد. سلطه جغرافيايي معطوف به فروش کالا و استثمار مستقيم نيروي کار به تدريج به سلطه ناب اقتصادي تغيير شکل داد. سرمايه در شکل ناب خود، سرمايه مالي، جهان را قلمرو ترکتازي خود ساخت.سرمايه، امروز بر تمامي عرصههاي زندگي شخصي و اجتماعي انسانها تسلط يافته است. ولي امروز آنچه بيشتر به چشم ميآيد، سلطه دروني و ذهني سرمايهداري است. هژموني مورد نظر آنتونيو گرامشي برقرار شده است. مرکز استقرار سرمايهداري، غرب، قلمرو ارزشها و شيوه زيستي مطلوب به شمار ميآيد. در بقيه جهان، برداشت عمومي آن است که از خود بايد گريخت و به آن پناه آورد. با چنين برداشتي است که خيل آوارگان خود را به مرزهاي اروپا ميرسانند و خواستار پناهندگي بر مبناي گفتمانهاي جاري در غرب ميشوند.
استثنا و قاعده
يکي از مهمترين نظريههاي سياسي جهان معاصر که از آن براي بررسي مساله آوارگي و پناهندگي نيز بهره گرفته شده، نظريه فيلسوف ايتاليايي، جورجو آگامبن، درباره اردوگاه است. آگامبن بر آن است که در اردوگاهي همچون اردوگاه آشويتس، قانون به تعليق در ميآيد. اين استثنايي بر قاعده کلي حاکميت قانون است ولي در قلمرو قدرت حاکم قرار دارد.
با استفاده از بحث فيلسوف آلماني، کارل اشميت، آگامبن مبناي قدرت حاکم را تعيين و اعلام وضعيت ويژه، وضعيت استثنايي، ميداند. حاکم با در نظر گرفتن شرايط، حکم بر لغو حاکميت قانون ميکند.
در اردوگاه با انسانها آنچه ميتوان کرد که قانون اجازه آن را نميدهد. در اردوگاه ميتوان انسانها را شکنجه کرد و آنها را دسته جمعي، بدون در نظر گرفتن و وفاداري به نظام قانوني بازجويي و محاکمه، کشت. ولي اين استثنايي است که در چارچوب قاعده ميگنجد. اعلام حالت ويژه در قلمرو قدرت حاکم جاي دارد. قانون اساسي بسياري از کشورها اين را مشخص و تبيين کرده است.
به علاوه آنچه در اردوگاه رخ ميدهد تفاوت چنداني با آنچه به طور کلي در جامعه ميگذرد، ندارد. مفهوم قدرت زيستي ميشل فوکو اشاره به اِعمال قدرت دولت و جامعه مدرن بر رويکردهاي جمعيتي مردم دارد. بهداشت، سلامتي، باروري و توانمندي شهروندان در نظارت و مراقبت دولت قرار ميگيرد تا ميزان معيني از جمعيت و نيروي کار در جامعه وجود داشته باشد. افراد به سمت رفتار معيني هدايت و پيش برده ميشوند. در اردوگاه نظارت و مراقبت جمعيتي به اوج خود ميرسد. آنجا قدرت به گونهاي مستقيمتر بر تمامي رفتارهاي مرتبط با زندگي و مرگ انسانها اعمال ميشود.
نظريه آگامبن را بايد وارونه کرد تا بتوان درک دقيقي از هجوم آورگان به غرب به دست آورد. اروپاي غربي اردوگاه نيست. مرکز يا يکي از مراکز جهان (سرمايهداري) است. به اين خاطر استثنا نيست. خود قاعده است. جاي زندگي است؛ جاي مطلوب و به هنجار زندگي. اين را کم و بيش همه جهانيان و بيشتر از همه پناهجويان آسيايي و آفريقايي پذيرفتهاند و مهم ميشمرند. همه نيز در همه جهان ميکوشند به آن شکل و بر آن مبنا عمل کنند.غرب نيز به قلمرو حاکميت قانون، حق و نظم شهرت يافته است. آنجا جايي است که قرار نيست استثنا بدان راه يابد. قرار نيست استبداد و هرج و مرج برخاسته از تصميمهاي ناگهاني و دل بخواهي به آن راه يابد. آورگان نيز خود را همچون موردي از کاربرد قانون و مبحث حق معرفي کرده و باز ميشناسانند. به سان جنگزده، بيخانمان، قحطيزده، سرکوب و رانده شده، مشمول برخورداري از حق پناهندگي ميشمرند. همه بحث و داد و فرياد آنها آن است که حق را بر آنها اعمال کنند و مورد يکايک آنها را بر مبناي قانوني جهانشمول بررسي کنند.
ولي اروپاي غربي قاعدهاي است استوار بر استثنا. اين را فقط به آن خاطر نميگوييم که به باور جامعهشناسان بسياري از ماکس وبر تا راندال کولينز، اروپاي غربي تنها جايي است که به گونهاي استثنايي در آن سرمايهداري مدرن شکل گرفته است. اين را صرفا به آن خاطر نيز نميگوييم که شيوه زيست، حاکميت و تفکر در غرب استثنايي در جهان است. ثبات، نظم، پويايي و سرزندگي شيوه زيست اجتماعي و اقتصادي غرب را (فقط شايد به استثناي آن هم مشروط، ژاپن) کم و بيش در هيچ جاي ديگر جهان نميتوان يافت.
بلکه آن را به اين خاطر ميگوييم که غرب در شرايط کنوني در موقعيتي استثنايي قرار دارد. پناهجويان به کشورهايي روي ميآورند که برخيشان تا همين چند دهه پيش جوامعي از نظر قومي و “نژادي” يکسره همگن بودهاند، ديگرباشان را سرکوب ميکردند و تعلق خوني را مبناي شهروندي ميدانستند. سامي ستيزي و نژادپرستي پديدههايي مداوم و تکرار شونده تاريخ مدرن اروپا بودهاند.