85

قصد داریم در بخش شبکه‌های اجتماعی پروژه‌ای با عنوان «داستانک» را با داستان‌های کوتاه در حوزه افغانستان در معرض دید مخاطبان خود قرار دهد. در همین راستا بنا داریم بدون هیچ‌گونه تغییر در متن داستان‌ها، آنها را برای استفاده مخاطبان منتشر کنیم. در شماره‌های قبلی داستانک به موضوعاتی نظیر خرافات گمراه کننده به نام چشمان آهو، مشت‌های حلیمه، مهاجری که از کوره راه زندگی گذشت، لبخند پیروزی و داستان جانفشانی یک خلبان، مزد دموکراسی؛ داستان روانی شدن یک سرباز آمریکایی، پامیرخان؛ داستان از دست دادن یک عزیز و همچنین بادبادک هفت‌رنگ،او هرگز بازنگشت،ملا ممد جان و عشق‌های نافرجام پرداخته که تنها بخشی از داستانک‌ها بوده است.

سید محمود حسینی در داستان کوتاه «مسافر» به حکایت  انتظار کودکی می‌پردازد که منتظر بازگشت پدر است.

این داستان کوتاه در دومین جشنواره ادبی «هزار و یک شب» شرکت داشته و به موضوع مهاجرت پرداخته است.

«مسافر»

دیگر از سرمای ماه حوت خبری نبود مردم خودشان را برای جشن سال نو آماده می‌کردند. بعد از ظهر بود. هوا گرم و کوچه سرشار از هیاهوی بچه‌های کوچک و بزرگ، رضا داخل کوچه شد که صدایی را پشت سرش شنید. ایستاد به عقب نگاه کرد. پسربچه‌ کوچکی دوان دوان به طرفش می‌آمد. نزدیک‌تر که شد نفس‌زنان گفت: کاکا .. کاکا رضا سلام. پدر جانم را دیدی؟!

رنگ از چهره رضا پرید. خشکش زد. آب دهانش را به سختی قورت داد. چیزی نتوانست بگوید. سعی کرد حواسش را به جای دیگری معطوف کند. پسرک گفت: کاکا آن روز که آمدی با مادر جانم صحبت کردی خودم شنیدم گفتی پدرم را با خودت می‌آوری که سال نو با هم برویم جشن گل سرخ.

رضا دیگر نتوانست سکوت کند. خم شد صورت پسرک را بوسید و گفت: جان کاکا حق با توست ولی...

نمی‌دانست چطور ادامه بدهد. اگر زمین دهانش را باز می‌کرد و او را می‌بلعید برایش راحت‌تر بود تا این که عذر بیاورد برای کودکی چشم انتظار.

من و من کنان گفت: می‌دانی جان کاکا راستش... راستش آوردن پدرت به خانه کار آسانی نبود. چطور بگویم برایت؟ پسرک با بی‌حوصلگی کودکانه‌اش گفت: ولی کاکا پدر جانم مرا بسیار دوست دارد. می‌دانم که برایش نگفتی چقدر از نبودش دلتنگ شدم. اگر به پدرم می‌گفتی حتما می‌آمد.

بله آ حق با توست. ولی من در این مدت بسیار گرفتار بودم و نتوانستم با پدرت حرف بزنم و بگویم تو چقدر دلت از نبودش دلتنگ شده است.

دستش را روی شانه‌های کوچک پسرک گذاشت. بغضش گرفته بود. صدایش می‌لرزید. کم مانده بود اشک‌هایش جاری شود پسرک به یک باره خودش را از زیر دست‌های رضا بیرون کشید و زد زیر گریه.

هق‌هق کنان گفت: تو کاکای خوبی نیستی. بسیار بد قول هستی. حالا چه کسی برایم کالای نو بخرد و به جشن گل سرخ ببرد؟!

گریه‌کنان به طرف خانه‌اش رفت. رضا ناامیدانه به پسرک نگاه می‌کرد تا وقتی که در انتهای کوچه ناپدید شد به طرف خانه خودش رفت، در زد.

پدر جان .. پدر جان ... مادر جان، پدر جان به سلامت آمد. کودک خودش را به پاهای رضا چسباند. رضا خم شد که صورت کودک را ببوسد. به انتهای کوچه نگاه کرد. پسرک ایستاده بود. چشم دوخته بود به آنها و نگاهشان می‌کرد.

کودک را از پاهایش دور کرد و وارد خانه شد. کودک روی خاک نشست و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. نازنین که انتظارش را می‌کشید به طرفش آمد.

*

رضا چای را سر کشید. آهی کشید و گفت: حالا خودت می‌دانی که چطور این قضیه را بگویی. من خجالت می‌کشم به روی زینب و فرزندش نگاه کنم.

*

زینب مبهوت و هراسان پرسید: خواهر جان چی شده؟ چه خبری هست؟

نازنین اشک‌هایش را پاک کرد. هنوز چند قدمی به طرف اتاق نرفته بودند که بغضش ترکید و حرف‌های رضا را به زینب گفت. چشم‌های نازنین لبریز اشک بود. دست‌های زینب را می‌فشرد و دلداری‌اش می‌داد. زینب بر روی خاک‌ها نشست روی صورتش چنگ می‌انداخت و جیغ می‌کشید. روی گونه‌های استخوانی‌اش اشک و خون، شیار انداخته بود.

بریده بریده گفت: وقتی آقا رضا را در کوچه دیدم محمد دستش را از دستم کشید با خوشحالی فریاد زد: کاکا رضا بابایم را آورده و به طرفش دوید. از وقتی از کوچه پس آمد تا به حالی از اتاق بیرون نشده و با هیچ کس صحبت نکرده است.

نازنین میان هقt>‌هق‌ گریه‌اش گفت: رضا هر جا که می‌توانسته دنبالش رفته تا خبرش را بگیرد از مسافران کشتی که به طرف استرالیا می‌رفتند هیچ کس زنده نمانده. حتی جنازه‌اش هم پیدا نشده.

زینب سرش را روی خاک‌ها گذاشت. دلش می‌خواست از جا کنده شود قلبش مانند بدن نیمه جان بالا و پایین می‌پرید. لب‌هایش جمع‌ شده بود و زیر چانه‌اش می‌لرزید.

منبع:حبرگزاری فارس

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کلیه حقوق متعلق است به رسانه افغانستان ما
دیزاین شده در سما