مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود.
سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.
درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.
گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی
.
گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.