خرافاتی گمراه کننده بنام «چشمان آهو»
فکرش رو هم نکن مادر. هرکسی به‌جز او؛ مگر نمی‌دانی چشم‌های آهو جن داره، مگر نمی‌دانی آن چشم‌ها شوهرش رو کشته، مگر نمی‌دانی آن بچه از کودکی نفرین‌شده است. مگر نمی‌دانی مادرش را همان چشم‌ها کشته‌است؟

چشمانم باز شد و لحظاتی به دهان مادر نگاه کردم بدون آن‌که بفهمم چی دارد می‌گوید. سرم را تکانی دادم و با صدای بلند گفتم چی میگی مادر؟! تو هم که حرفای کوچه بازاری‌ها رو میگی؟ آخر گناه دارد این حرفا. شما که مسلمانی. نباید هر چی مردم می‌گویند شما هم تکرار کنی.



مادر لحظه‌ای سکوت کرد و این بار خیلی آرام گفت: آخه مادر من تا به‌حال کی دیدی پشت سر کسی حرف بزنم؟ اما این بار فرق داره, پای ازدواج تو میونه. می‌ترسم، می‌ترسم اتفاقی بیافته برات.

ساکت شدم. دوست نداشتم که این حرفها رو بشنوم. مخصوصا از مادرم که تابحال ندیده  بودم از کسی حرف بزند. مادر هم انگار پشیمان شده بود. پشیمان از اینکه این حرف‌ها را زده نه پشیمان از جواب منفی که به من داده بود.

لحظاتی مستأصل ماند و بعد برای اینکه من را منصرف کند گفت: آخه مادر درسته اون زن بی‌پناهی است ولی برای تو...

ولی برای تو.. ساکت شد و نتوانست ادامه بدهد. گفتم برای من چی مادر؟ حتما برای من موقعیت بهتری است. حتما من می‌توانم دختر خانه بگیرم؟ این حرفا مال شما نیست. مگه خودت همیشه نمی‌گفتی که آقاجان بود که وقتی تو بی‌کس بودی تو را گرفت. مگه... مگه... شرم داشتم که ادامه دهم. مادر گفت: آره مادر بابای خدابیامرزت من بیوه رو گرفت در حالی که خیلی سر بود به من اما... اما...

سکوتی برقرار شد که هیچ کدوم از ما نمی‌خواستیم آن را بشکنیم.

17ساله بود که اولین بار ازدواج کرد. شوهر اولش از هرات بود ویک مجاهد. شنیده بود که مردم می‌گویند آهو از بچگی جن دارد. مادرش شب بعد از زاییدن آهو وقتی که ماه در نیمه آسمان بود دچار جنون می‌شود.

چشمان آهو در آن لحظه سرخ می‌شود و مادرش از دنیا می‌رود. از آن زمان شایع شده بود که چشمان آهو جن دارد. شاید به دلیل زیبایی آن چشم‌ها بود که حسودان و تنگ‌نظران این حرف‌ها را می‌زدند. ولی این حرف‌ها کمتر از آن بود که یک مجاهد را که سال‌ها جانش را در کف دستش داشت بترساند تا مسحور چشمان درشت و سیاه آهو نشود.

چشمانی که با مژه‌هایی که انگار شانه شده بود در زیر ابروانی سیاه و کشیده جا گرفته بود. و زیبایی آن چشم و ابرو سیاه در این بود که در صورت سفیدی بود که انگار پوست آن جایی حتی برای یک لکه هم نداشت.

یک ماه بعد از آن که با آهو ازدواج کرد راهی میدان جنگ شد. شش ماه نیامد و در این مدت چشمان آهو برایش گریست. وقتی که آمد سه شب پیش آهو ماند و شب چهارم دوباره در میدان جنگ بود.

شبی که ماه در وسط آسمان بود. آن‌شب کسی چشمان آهو را ندید ولی روز بعد همه می‌گفتن دیشب چشمان آهو دوباره سرخ شده است. یعنی حتما سرخ شده است که شویش در میدان جنگ کشته شده‌است. اما برای من تیر آن طالبانی که به سینه شوی آهو خورده بود ربطی به سرخ شدن یا نشدن چشمها نداشت.

شیفته شده بودم اما نه بر زیبایی آن چشمها بلکه بر معصومیتی که آن چشم‌ها داشت، نمی‌شد در نگاه آهو دقیق نگاه کرد، همیشه وقتی که با غریبه‌ای روبرو می‌شد سر به زیر داشت.

در آن نگاه اولی که توانستم به آن چشمها داشته باشم معصومیت موج می‌زد. نمی‌دانم چه بود در آن نگاه ولی هرچه بود باعث شد ذره‌ای به دلم بد راه ندهم که آهویک زن بیوه است یا که مردم پشت سر او چه می‌گویند.

می‌دانستم چطور می‌شود مادر را راضی کرد. برای همین شب که شد وقتی  می‌خواست به اتاقش برود گفتم مادر من حرفم را زدم، باقیش با خودت. جواب من رو اگه ندادی عیبی نداره ولی برا خدا جواب داشته باشی.

اندوهی صورتش را گرفت. ترس از خدا؛ ترس از آینده من، هیچی نگفت؛ به درون اتاق رفت. من تا نزدیک صبح بیدار بودم و متوجه بودم که  مشغول صحبت است. وقتی برای نماز صبح بیدارم کرد دیگر در صورتش اثری از شک و تردید نبود.

خیلی زود صاحب آن نگاه شدم. چه شیرین بود آن لحظه که آهو به چشم همسری به من نگاه کرد. نگاهی که تا عمق وجودم رسوخ کرد و مرا مسرور از شادی کرد. نگاهی که باعث شد هیچ شک و تردیدی در دل من نماند و به خود ببالم  از انتخابی که کرده بودم.

آن‌قدر مسرور بودم که همه حرف‌هایی که درباره آهو می‌زدند را فراموش کردم. هیچ وقت توجهی به اینکه الآن ماه کجاست و چشمان همسرم چگونه است نداشتم. برخلاف من، تا ماه‌ها همسایه‌ها و اقوام منتظر بودند! منتظر نیمه ماه و سرخ شدن چشمان آهو!

نمیدانم چه سری در نگاه آهو بود که هیچ وقت برای من کهنه نشد. هر بار که در چشمانش زل میزدم انگار از دریچه نگاه او دنیای دیگری برایم گشوده می‌شد. آهو کم حرف بود و به ندرت از من چیزی می‌خواست. اما من یاد گرفتم  از چشمانش حرفهایش را بفهمم.

سه سال گذشت و حتی باردار شدنش هم باعث نشد که چیزی از من بخواهد. حتی وقتی که می‌گفتم تو حامله‌ای، چرا چیزی هوس نمی‌کنی؟ می‌گفت همه چیز هست. هر چی هوس کنم در خانه هست. اما من می‌دانستم چیز زیادی در خانه نیست.

 آهو هفت ماهه بود که هجوم نیروهای آمریکایی به افغانستان آغاز شد. جنگ چیزی نبود که برای یک زن باردار آرامش بگذارد. آهو شرم داشت که از ترسش به من چیزی بگوید اما چشمانش با من سخن می‌گفت تا کنارش بمانم. اگر به اجبار از خانه بیرون می‌رفتم وقت برگشت چشمان هراسناک آهو بود که در انتظارم بود هر چند در سخن چیزی نمی‌گفت.

وقتی که آهو پا به ماه شد صدای گلوله و انفجار از داخل شهر می‌آمد. درگیری‌ها به داخل شهرها کشیده شده بود و نیروهای آمریکایی با بمباران شهرها به دنبال پیروزی بودند. بمباران‌هایی که گاه جان انسان‌های بیگناه را هم می‌گرفت. ترس آهو به نهایت خودش رسیده بود و باعث شد به قول قابله دو هفته زودتر زایمان کند.

در اولین نگاه به دخترم اولین چیزی که از او جلوه کرد چشمانش بود که گویی تمام و کمال از مادرش وام گرفته بود. دلم می‌خواست اسمش را هم‌نام مادرش بگذارم ولی ممکن نبود. برای همین شبیه‌ترین اسم به مادرش یعنی غزال را برای دخترم انتخاب کردم.

روز بعد از زایمان، آهو از جایش بلند شد. هر چند اصرار کردم که هنوز باید استراحت کنی اما گوشش به این حرف بدهکار نبود و می‌خواست تا کار خانه انجام دهد. حریفش نشدم.

 چشمان آهو با آمدن غزال امیدی تازه گرفته بود. چه زیبا بود درخشش برق شادی در چشمان آهو.

 سومین شب از باز شدن چشمان غزال در این دنیا بود. از سر شب درگیری‌های شدیدی بین نیروهای آمریکایی و طالبان در نزدیک خانه ما رخ داده بود. صدای جنگ باعث شده بود که هیچ کس از خانه‌اش بیرون نرود. غزال گریه می‌کرد.آهو می‌گفت شاید دل بچه‌ام درد می‌کند. به داخل حیاط رفتم تا سروگوشی آب بدهم و شاید هم بهانه‌ای بود برای نشنیدن گریه‌هایی که تاب را از من می‌برد. 

نسیم خنکی در حال وزیدن بود. شاخه‌های درختان داخل حیاط تکان می‌خورد. چقدر زیبا بود. ماه درست وسط آسمان بود و سایه درختان روی زمین حرکت می‌کرد. اما جنگ باعث شده بود به جای اینکه از این منظره آرامش بگیرم هراس بر دلم چیره شود.

دلم می‌خواست بر اعصابم مسلط باشم ولی هر تکان درخت رعشه‌ای بود بر دل من. ناخودآگاه یاد حرف‌هایی افتادم که برای آهو می‌زدند. لحظه‌ای ایستادم و به گذشته فکر کردم.  اگر آن حرف ها درست بود من تا الآن باید مرده بودم. نفس هایم به شماره افتاده بود.

در آن هیاهو لحظه ای خنده‌ام گرفت. چقدر مضحک بود حرف‌هایی که برای آهو می‌زدند. اما ترس از دلم نرفت. در داخل حیاط بودم هیچ دستگیرم نشده‌بود. جنگ بیرون از حیاط بود و من داخل حیاط، فقط صدای درگیری بود که نصیب ما می‌شد.

 به داخل خانه برگشتم. گریه غزال شدت گرفته بود. آهو با لحنی که نکوهش همراهش بود گفت: کجایی؟ بچه‌ام خودش رو کشت.

نگاهم به صورت غزال افتاد که از شدت گریه قرمز شده بود.گفتم این بچه چی شده؟ آهو جواب داد حتما دلش درد می‌کند. باید بهش عرق نعنا بدهم. آغوشم را باز کردم و آهو غزال را آهسته در میان دستهایم گذاشت. آهو به سمت حیاط رفت. به دم در که رسید گفتم کجا می‌روی مگر داخل آشپزخانه نیست؟ جواب داد نه، داخل انبار خنک‌تر است چند وقته خوراکی‌جات را آنجا می‌گذارم.

 هنوز می‌خواستم بگویم صبر کن من خودم می‌روم اما آهو از خانه بیرون رفته بود. غزال را روی دست چپم به شکم خواباندم و با دست دیگرم آرام به پشتش میزدم. برای لحظاتی آرام‌تر شد.

صدای تیراندازی شدیدتر شده بود. نگران آهو بودم. نگاهم به سمت در بود. می‌خواستم غزال را بگذارم و بروم دنبالش اما دلم نیامد. ناگهان صدای غرشی از آسمان بگوش رسید. صدایی که هر لحظه شدت می‌گرفت.

غزال را برگرداندم و در آغوشم گرفتم. چشمان غزال باز بود و مرا نگاه می‌کرد. بعد از آنهمه گریه چشمانش هنوز سفید بود. صدا به‌قدری بلند شد که گوشهایم چیز دیگری نمی‌شنید. فریاد زدم آهو.

غزال را به سینه چسباندم و به سمت حیاط دویدم. به آستانه در که رسیدم به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیمای آمریکایی را ببینم. ولی فقط صدایش بود که در همه جا پیچیده بود.

 چشمم به ماه افتاد که همچنان در وسط آسمان بود. نور ماه حیاط را روشن کرده بود. آهو را دیدم که از انباری بیرون آمد. صدای انفجارهای متوالی که هر لحظه نزدیک تر میشد فضا را پر کرد. فریاد زدم آهو. آهو صدایم را نشنید اما مرا دیده بود و هراسان به سمت خانه می‌دوید. ناگهان صدای انفجاری آمد و همه جا روشن شد.

غزال را به سینه ام فشار دادم. از زمین بلند شدم و به گوشه ای پرتاب شدم. برای لحظاتی هیچ چیز نفهمیدم. چشمانم را باز کردم. غزال کنارم افتاده بود. پاهای کوچکش زیر شکمم بود. شتابزده برخاستم سرم گیج خورد و کنار غزال نشستم.

چشمانش باز بود و آرام گریه می‌کرد، نفس راحتی کشیدم و غزال را از روی زمین برداشتم. به اطراف نگاه کردم، درب حیاط از جا کنده شده بود و درخت کاج آتش گرفته بود.

فریاد هایم بلند شد: آهو آهو. به سمتش دویدم. انگار کسی گلویم را فشار می‌داد. نفسم بیرون نمی‌آمد. آهو به شکم روی زمین افتاده بود. غزال را کنارش گذاشتم. بدنش را چرخاندم. ترکشی به شقیقه آهو خورده بود. صورتش پر از خون شده بود. چشمان آهو باز بود و خون آن را پر کرده بود. چشمان آهو سرخ بود.

محمد نجفعلی‌زاده

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کلیه حقوق متعلق است به رسانه افغانستان ما
دیزاین شده در سما