یک لوده را میگن یک خاطره جالب ته قصه کو.
لوده میگه یک روز بسیار قار بودم طرف خانه رفتم وقتی داخل خانه شدم دیدم زنم با یک مرد بیگانه سر تخت خواب بودند. مه هم با عصبانیت طرف شان دویدم خوده سر مرد انداختم که یکبار تخت شکست هر سه ما از خنده گرده دردشدیم!!!…