- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک معتاد 2 تا سیگرت میکشده، کسی پرسانش کده که چرا 2 تا سیگرت میکشی؟
معتاد گفته یکیش بری خودم است یکیش بری دوستم که ده زندان است.
چند روز بعد می بینن که همو معتاد یکدانه سیگرت میکشه،
پرسیدن که دوستت از زندان خلاص شد؟
معتاد میگه: نی مه سیگرت ره ترک کدیم!!!((سلامتی اندوالا)
- توضیحات
- دسته: حکایت
اولی : ببینم تو کسی رامیشناسی که بتواند با یک سخنرانی میلیون ها دلار پول به کشورش بیاره
دومی : نه داداش کدوم دیونه ای بابت یک سخنرانی میلیون پول میده مگر اینکه مداح اهل بیت باشه و یک مجلس توپ بره منبر تازه باید مداحشم مداح باشه نه ازین منبری معمولی ها
اولی : ولی من می شناسم فلانی
- توضیحات
- دسته: فکاهی
به ﭘﺎﮐﺴﺘﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪشنیدم ﻛﻪ ﺍدم ﺷﺪﯼ؟
ﭘﺎﮐﺴﺘﺎنی ﻣﯿگه ﻧﯽ ﭘﺪﺭ نالدها بری مه تهمت جورکدن....!!.
- توضیحات
- دسته: حکایت
_هیچ می دانی یک دختر با چهل و پنج کیلو وزن چه قدرتی دارد؟
_نمی دانم فکر نکنم زوری داشته باشد.
_ نه احمق زور را نمی گویم قدرت.
_ خوب قدرتی هم ندارد چطور؟
_ ای برادر از دنیا بی خبری یک دختر چهل پنج کیلویی می تواند تو را به زمین بزند.
_ خوبی تو؟
_ می تواند کاری کند که مثل مار گزیده ها
- توضیحات
- دسته: فکاهی
ﻳﮏ ﻭﺭﺩﮐﯽ ﻳﻚ ﺗﻮﺗﻪ ﻳﺦ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ بود و ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯿﺪﯾﺪ.
ﯾﻚ ﻧﻔﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻲ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻣﻴﭽﻜﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﮐﺠﺎﯾﺶ ﺳﻮﺭﺍخ ﺍﺳﺖ؟
- توضیحات
- دسته: حکایت
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک ﻭﺭﺩﻛﻲ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﺎﺳتگارﯼٰ
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ وردکی ره ﻗﺴﻢ میته ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻝ
ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﮑﺪﯼ؟
وردکی ﻣﯿﮕﻪ: ﻧﯽ
مادر دختر میگه ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭ!
وردکی ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺍﻭﻻﺩﻡ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﮑﺪﯾﻢ!!!
- توضیحات
- دسته: حکایت
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد
- توضیحات
- دسته: فکاهی
ﺩﺭ ﻭﺭﺩﮎ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻳﻚ ﭼﺮﺥ ﻓﻠﻚ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ،
ﻳﻚ ﻭﺭﺩﮐﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺭﻭﺍﻟﻰ زنگ ﻣﻴﺰﻧﻪ
ﻭ ﻣﻴﮕﻪ: ﺷﺎﺭﻭﺍﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺗﺸﻜﺮ،
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻜﻪ ﻛﻼﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﺭ ﻣﺎ
ﻧﺼﺐ ﻛﺮﺩﻯ ﻫﻮﺍ ﺧﻴﻠﻰ ﺧﻨﻚ ﺷﺪﻩ.!!!
- توضیحات
- دسته: حکایت
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم"