ماجرای همرزم افغانستانی شیخ بهلول و مسجد گوهرشاد

شیخ کبیر همان روز به ما گفت: وقتی به ایران ‏رسیدم به شهر مشهد مقدس رفته و ساکن شدم. بعد از چند روز در یکی از مدرسه‌های علمیه آن شهر به تحصیل مشغول شدم. شیخ بهلول در آن مدرسه رفت‌‌ و آمد زیادی داشت و با هم آشنا شدیم. کم‌کم آشنایی ما به رفاقت تبدیل ‏َشد.

به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، «محمد سرور رجایی» شاعر و فرهیخته افغانستانی با انتشار مطلبی در روزنامه شهرآرای مشهد به ماجرای همرزم افغانستانی شیخ بهلول و مسجد گوهرشاد پرداخت.

در این یادداشت آمده است: روستای اجدادی من «یاری» نام دارد، در منطقه‌ای به نام «قول‏خویشِ بهسود». در گذشته‏‌های نه‌ چندان‌دور، روستای یاری در بین مردمان آن منطقه و مناطق هم‏جوار، امتیازهای ویژه‌ای داشته است.

امتیاز ویژۀ آن، داشتن بیشترین روحانی بوده که آن‌ها همیشه براساس نیاز زمان به مناطق دورتر هم برای تبلیغ می‎‏رفته‌اند.

قبرستان قدیمی روستای یاری «میر آمو» نام دارد. شاید هم میر عمو باشد که به گویش روستاییان به‌مرور زمان، تبدیل شده به میر آمو.

از سنت‏‌های پسندیده روستای یاری یکی این است که هر سال پیش از تقسیم علوفه‌های کوه، تمام خانواده‏‌ها در روز مشخصی در همان قبرستان جمع می‏‌شوند و نذر می‏‌کنند.

بعد از صرف غذای نذری هر خانواده بر مزار درگذشتگانشان رفته و برای شادی روح آن‌ها فاتحه می‏‌خوانند.

اولین بار که من در آن مراسم حضور یافتم سال 1363 بود. آن روز بعد از صرف ناهار نذری، روحانی بزرگ قوم بعد از دعای نذر، خطاب به حاضران گفت: «سَرِ قبر زن ایرانی هم بروید و برای شادی روحش دعا بخوانید. چون او کسی را ندارد».

آن روز با جمعی از جوانان روستا بر مزار آن بانوی ایرانی که تنها نشانه‏ سنگ کوچکی داشت، رفتیم. فاتحه‏‌ای خواندیم. همان روز این سوال در ذهنم پیدا شد که این زن ایرانی چه کسی بوده و چگونه به این روستای دوردست افغانستان رسیده است؟ آن روز گذشت و فرصتی نشد که از آن مزار خاکی و بی‌نشان، از کسی بپرسم.

چند روز بعد برای دانستن آن موضوع در خانۀ همان روحانی که «حاجی عوض‏علی» نام داشت رفتم. خدایش بیامرزد. او مسن‌‏ترین فرد روستا و بسیار خوش‌مشرب و خوش‏ برخورد بود. از او پرسیدم که این زن ایرانی کیست؟ چگونه به اینجا آمده بوده؟ به شوخی گفت: «به‌ شرطی می‌گویم که تو هم به دیگران، اگر پرسیدند بگویی» پذیرفتم...

آن خدابیامرز اول صلواتی فرستاد و چنین ادامه داد: «در سال‏‌های پیش جوانان ما شوق طلبه‌شدن را زیاد داشتند. یکی از آن جوانان بسیار مشتاق محمد نام داشت. محمد بعد از آنکه به ایران رفت و بازگشت به شیخ کبیر معروف ‏َشد. این زن ایرانی همسر شیخ کبیر بود که هر 2 سال‏‌ها پیش به رحمت خدا رفته‏‌اند. از آن‌ها فرزندی هم نمانده است.»

گفتم از شیخ کبیر بیشتر بگویید. دوست دارم او را بیشتر بشناسم. آن خدا بیامرز گفت: شیخ‌محمد وقتی به ایران رفت، چند سال از او بی‏‌خبر بودیم. ناگهان روزی خبر رسید که شیخ کبیر بازگشته و با خود زنی ایرانی هم آورده است. چنین خبری برای من که خود طلبه بودم باورپذیر نبود.

بی‌‏درنگ به منزلشان رفتم. وقتی او را دیدم، فهمیدم که آمدنش واقعیت دارد. چند روز بعد به‏ طور خصوصی برای ما گفت از ایران فرار کرده و همسر ایرانی او هم با رضایت خود با او آمده است.

شیخ کبیر همان روز به ما گفت: «وقتی به ایران ‏رسیدم به شهر مشهد مقدس رفته و ساکن شدم. بعد از چند روز در یکی از مدرسه‌های علمیه آن شهر به تحصیل مشغول شدم. شیخ بهلول در آن مدرسه رفت‌‌ و آمد زیادی داشت و با هم آشنا شدیم. کم‌کم آشنایی ما به رفاقت تبدیل ‏َشد.

همسرم را هم آقای بهلول برایم خواستگاری کرد و عروسی بسیار مختصری گرفتیم. اما وقتی اتفاق مسجد گوهرشاد پیش آمد و شیخ بهلول تحت‌ تعقیب قرار گرفت، من هم احساس خطر کردم، چون رفیق و هم‌نظر شیخ بهلول بودم.

وقتی پیغام شیخ‌بهلول به من رسید که گفته بود من به‌ طرف افغانستان رفتم، مواظب خودتان باشید. دیگر صلاح ندیدم که بمانم. سریع به خانه رفتم و ماجرا را به همسرم گفتم و پیشنهاد طلاق را به ایشان دادم، اما همسرم با نهایت وفاداری طلاق را نپذیرفت و اعلام آمادگی کرد که با من به افغانستان بیاید. این‌گونه شد که هر 2 به افغانستان و زادگاه خودم آمدیم.»

در این سال‏‌های دور و دیر شیخ کبیرهای زیادی در بین 2 ملت بودند و درگذشتند. در عین گمنامی فداکاری‏‌های فراوانی کردند. کاش می‏‌توانستیم آن‌ها را بیشتر بشناسیم. کاش شیخ کبیر برای ما می‏‌نوشت که چه نقشی در ماجرای مسجد گوهرشاد داشته که حتی بعد از فرار از ایران و تا آخر عمر، حتی در زادگاهش به گمنامی زندگی کرده است. کاش می‏نوشت...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کلیه حقوق متعلق است به رسانه افغانستان ما
دیزاین شده در سما