- توضیحات
- دسته: حکایت
اولی : ببینم تو کسی رامیشناسی که بتواند با یک سخنرانی میلیون ها دلار پول به کشورش بیاره
دومی : نه داداش کدوم دیونه ای بابت یک سخنرانی میلیون پول میده مگر اینکه مداح اهل بیت باشه و یک مجلس توپ بره منبر تازه باید مداحشم مداح باشه نه ازین منبری معمولی ها
اولی : ولی من می شناسم فلانی
- توضیحات
- دسته: حکایت
زندگی هم سلف سرویس است!
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد
- توضیحات
- دسته: حکایت
_هیچ می دانی یک دختر با چهل و پنج کیلو وزن چه قدرتی دارد؟
_نمی دانم فکر نکنم زوری داشته باشد.
_ نه احمق زور را نمی گویم قدرت.
_ خوب قدرتی هم ندارد چطور؟
_ ای برادر از دنیا بی خبری یک دختر چهل پنج کیلویی می تواند تو را به زمین بزند.
_ خوبی تو؟
_ می تواند کاری کند که مثل مار گزیده ها
- توضیحات
- دسته: حکایت
فکرش رو هم نکن مادر. هرکسی بهجز او؛ مگر نمیدانی چشمهای آهو جن داره، مگر نمیدانی آن چشمها شوهرش رو کشته، مگر نمیدانی آن بچه از کودکی نفرینشده است. مگر نمیدانی مادرش را همان چشمها کشتهاست؟
چشمانم باز شد و لحظاتی به دهان مادر نگاه کردم بدون آنکه بفهمم چی دارد میگوید. سرم را تکانی دادم و با صدای بلند گفتم چی میگی مادر؟! تو هم که حرفای کوچه بازاریها رو میگی؟ آخر گناه دارد این حرفا. شما که مسلمانی. نباید هر چی مردم میگویند شما هم تکرار کنی.
- توضیحات
- دسته: حکایت
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
- توضیحات
- دسته: حکایت
جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
جوان فکر میکرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
- توضیحات
- دسته: حکایت
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد
- توضیحات
- دسته: حکایت
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .))
- توضیحات
- دسته: حکایت
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم"