- توضیحات
- دسته: فکاهی
معلم به شاگردش گفت : با باقی جمله بساز .
شاگرد گفت : ما ديشب پيتزا خورديم !
معلم پرسید : پس باقی اش كو ؟
شاگرد گفت : باقی اش ده يخچال اس
- توضیحات
- دسته: حکایت
روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟
مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک شعبده باز که روی صحنه هنر نمایی میکرد ،
خطاب به تماشاچیان گفت : حالی یک خانم روی ستیژ بیایه .مه کاری میکنمکه غیب شوه
مردی دفعتاً از جایش برخاست و با صدای بلند گفت: چند لحظه صبر کنین مه خشویمه میارم
- توضیحات
- دسته: حکایت
استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشک یا تر همیشه به زمین میافتم ولی تو به راحتی میروی و به زمین نمیخوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید کرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.
شتر گفت: دو علت در این کار هست: اول اینکه چشم من از چشم تو دوربینتر است و دوم اینکه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه میکنم،
- توضیحات
- دسته: فکاهی
مريض: آقاي داكتر! همه اش فكر مي كنم كه گاو شده ام. داكتر: از كي چنين احساسي داري؟ مريض: از وقتي كه گوساله بودم
*****
میگن یکنفر دُم سگ خود ره بریده بود همسایه ازش پرسید اوبیادر ای سگ ات چرا دُم نداره
نفر گفت...از خاطریکه هروقت خشویم خانه ی ما می آمد از خوشی زیاد دُمک میزد
*****
يك اطرافی دید که کسی نیست از دوزخ آهسته بطرف جنت گریخت، در راه ملائك گیرش کردند. لت و کوبش میکردن
اطرافی چیغ ميزدكه بخدا من جنتی استم
رفته بودم دوزخ كه از رفیقم نسوار بگیرم
*****
معلم از شاگردی پرسید : این جمله من حمام میروم ، تو حمام میروی ، او حمام میرود این چه زمانی است؟ شاگرد: این که سوال نمیخواهد روز جمعه است
*****
شخصی از حافظ غزلی به یکی از شاهان خواند شاه بعد از شنیدن لب به تحسین گشود
وگفت شعرقشنگی است ولی گوینده حافظ است
مرد بادستپاچگی گفت خیر قربان مال من است. وحافظ آن را دزدیده است
شاه گفت مردک آن وقت که حافظ این شعر را سروده تو وپدرت هم نبودید
مرد گفت: درست است اما اگر من میبودم پدرش دزدیده نمیتوانست
*****
- توضیحات
- دسته: حکایت
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومی و ایرانی, مردی به آنها یك دینار پول داد. ایرانی گفت: «انگور» بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من «عنب» میخواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخریم. رومی گفت: دعوا نكنید! استافیل میخریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همة آنها یك میوه، یعنی انگور میخواستند.
از نادانی مشت بر هم میزدند. زیرا راز و معنای نامها را نمیدانستند. هر كدام به زبان خود انگور میخواست.
- توضیحات
- دسته: حکایت
یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :
عار نــَبوَد شیر را از سلسله نیست ما را قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیر سازان میر بود
پرسش دیگر آن دوست از یوسف این بود که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی، حتما خیلی بر تو سخت گذشت !» یوسف پاسخ داد : «ببین دوست من، ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.» مثال دیگر، بگویم :
گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به
- توضیحات
- دسته: حکایت
عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست¿ عاشق گفت: »من« هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی.
باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید
- توضیحات
- دسته: حکایت
جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود
- توضیحات
- دسته: روانشناسی
برای قرار دادن تلویزیون در خانه دچار مشکل شده ام و در اتاق نشیمن نمی توانم فضای مناسب برای آن را انتخاب کنم. از نظر طراحی دکوراسیون داخلی بهترین مکان برای تلویزیون کجاست؟
قرار دادن تلویزیون در فضای نشیمن بستگی به نوع نقشه و طراحی داخلی منزل دارد ولی چند نکته مهم را می توان ذکر کرد. اولین نکته ای که اهمیت بسیار دارد وضعیت قرار گیری تلویزیون نسبت به منبع نور است. تلویزیون را پشت به پنجره قرار ندهید. تلویزیون جلوی پنجره به دلیل ضد نور بودن هم چشم شما با نور مستقیم اذیت می شود و هم صفحه