- توضیحات
- دسته: فکاهی
از یکی میپرسد: چرا زن گرفتی؟
گفت ولا مه دیدم که درزندگی هیچ کاره نمیشم گفتم حداقل یک داماد خو شوم
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک ایرانی از دوست افغان خود سوال کرد که چرا شما افغانها همیشه میگوید دختر مختر، بچه مچه، نان مان، خو مو.در جواب گفت کدام لوده موده اگر این حرفها را بزند
- توضیحات
- دسته: فکاهی
در وردک مسابقات کشیدن صدای خر را اندازی شده بود
سطح مسابقات آنقدر بالا بود که خود خر چهارم شده بود
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک تاجر نظر به تعداد فامیل خیرات توزیع میکرد از یکی سوال کرد فامیل شما چند نفر است در جواب گفت: سه نفر گفت: اسمهایشان را بنویس، نوشت: خودم، بنده و اینجانب
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک روز عروسی شیر بود و یک موش بیسار رقص میکرد. یکی از حیوانات از موش پرسان کرد که تو چرا اینقدر خوشحال هستی موش جواب داد. که عروسی برادر خواندی من است آن حیوان حیران شد و گفت تو موش استی و آن شیر . موش خندید و گفت بچیم هر کس پیش از عروسی شیر میباشد و بعد از عروس
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک بچه از مادر خود پرسان که!مادر جان دخترها شور است یا شیرین.مادرش گفت بچم دخترها شور است.پسرش گفت خی همیتو وقتی دختر ها را که میبینم آب دهانم میرود
- توضیحات
- دسته: فکاهی
يك دختر از ملا پرسید : اگه یک بچه یک دختره ببوسه چی ميشه ؟
ملا گفت : کار بسيار بد اس گناه داره ، از جمله گناه های كبيره اس
دختر بازهم پرسيد : خی اگه ملا ببوسه چی ؟
ملا گفت : ای شوخك مثلیکه هوای جنت به سرت زده
- توضیحات
- دسته: فکاهی
دوکاندار یک طوطی داشت و یک دختر هر روز از پیش دوکان تیر میشد .... و طوطی هروز به او دختر صدا میکرد و میگفت: او دختر چرا این قدر بدقواره هستی؟
دختر را بدش آمد و پیش دوکاندار رفت و شکایت از طوطی کرد...... دوکاندار بالاي طوطی قهر شد و گفت که دیگه به دختر صدا نکند.
روزی بعدی وقتی دختر از پیش دوکان تیر میشود طوطی صدا زد و گفت: او دختر خودت میفهمی دیگه
- توضیحات
- دسته: فکاهی
روزي يك شل در زيارت دعا ميكرد كه خداوند برايش شفا را نصيب كند كه نا ًگهان زني أمد و إز خداوند اولاد ميخواست شل وارخطا شد و گفت همشيره اينجا بخش اورتوبيدي است نسايي ولادي در ان زيارت ديًكر است
- توضیحات
- دسته: فکاهی
ظاهر شاه از دیوانه خانه ی علی اباد دیدن ميکرد وارد یکی از اتاق ها شد دیوانه
یی سر تا پایش را
دید و از ظاهر شاه پرسيد کيستی؟
ظاهر شاه گفت : من ظاهر شاه هستم
دیوانه در حاليکه می خندید با دست به شانه ی ظاهر خان کوبيد و گفت
بيا بيا وطندار چند روز بعد خوب ميشی من هم روز اول که اینجا آمدم فکر ميکرد
هتلر هستم.