- توضیحات
- دسته: فکاهی
نصف شب پولیس شخصی ره که سوار بایسکل بود صدا کرد:
ایستاد کو بایسکلت چراغ نداره جریمه هستی!
نفر بایسکل سوار گفت گوشه کو خوده که بریک هم نداره!!
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک ﻭﺭﺩﻛﻲ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﺎﺳتگارﯼٰ
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ وردکی ره ﻗﺴﻢ میته ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻝ
ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﮑﺪﯼ؟
وردکی ﻣﯿﮕﻪ: ﻧﯽ
مادر دختر میگه ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭ!
وردکی ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺍﻭﻻﺩﻡ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﮑﺪﯾﻢ!!!
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک نفر به یک وردکی گفت: این علامه (!) یعنی چی؟؟؟
هموطن وردکی گفت: یعنی شاش کدن ممنوع حتی یک قطره اش…
- توضیحات
- دسته: فکاهی
ﺩﺭ ﻭﺭﺩﮎ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻳﻚ ﭼﺮﺥ ﻓﻠﻚ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ،
ﻳﻚ ﻭﺭﺩﮐﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺭﻭﺍﻟﻰ زنگ ﻣﻴﺰﻧﻪ
ﻭ ﻣﻴﮕﻪ: ﺷﺎﺭﻭﺍﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺗﺸﻜﺮ،
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻜﻪ ﻛﻼﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﺭ ﻣﺎ
ﻧﺼﺐ ﻛﺮﺩﻯ ﻫﻮﺍ ﺧﻴﻠﻰ ﺧﻨﻚ ﺷﺪﻩ.!!!
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک چرسی و یک پودری ده مراسم تدفین رفتن.
ده جریان مراسم پودری گوزش رفت، چرسی گفت: بادار، وختی سر جنازه میایی کونته سایلنت کو…
چند لحظه بعد پودری ره دید که کون خوده شور داده میره چرسی پرسید: چی گپ است؟
پودری گفت: لالا حالی ده لرزه ماندیم، باز زنگ آمده…
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک وردکی همرای خر خود قصد داشته از مرز قاچاقی تیر شوه.
ده نزدیکای مرز که رسیدن خر شروع میکنه به هنگ زدن…
وردکی میگه به سر بچیم قسم میفامدیم که تو هم جاسوس استی!!!
- توضیحات
- دسته: فکاهی
يك روز یک هموطن وردكي ما تكسي ره دست داد و گفت مره تا امريكا برسان.
تكسي ران گفت بالا شو، و وردکی ره دور کابل یک چکر داد و سر پل كوته سنگي پایینش کد.
وردكي وختی پایین شد گفت صدقه قدرتش شوم که به قدرت خداوند امريكا هم كوته سنگي پيدا كده.
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک عسکر وردکی سر مرز، یک پاکستانی ره می بینه که میخوایه داخل خاک افغانستان شوه.
رودکی میره پاکستانی ره دستگیر میکنه و حرکت میکنه که پیش قومندان خود ببره.
هنوز چند قدم نرفتن که یک راکت از طرف مرز پاکستان فیر میشه و یک دست پاکستانی ره می پرانه،
پاکستانی میگه بان که دست قطع شده خوده ده کشور خود بندازم، وردکی دلش میسوزه میگه بنداز!!
باز چند قدم میرن که دیگه راکت فیر میشه و دست دیگه پاکستانی هم قطع میشه،
پاکستانی میگه ای دست مه هم ده کشور خودم بنداز، وردکی باز قبول میکنه.
دفعه سوم راکت که میایه ده پای پاکستانی می خوره و یک پایش قطع میشه،
پاکستانی میگه پای مه هم ده کشور خودم بنداز.
وردکی یکدفعه ضربه می کنه بالای پاکستانی و میگه: فکر کدی مه خر استم نمیفامم می خوایی کم کم فرار کنی…
- توضیحات
- دسته: فکاهی
یک لوده را میگن یک خاطره جالب ته قصه کو.
لوده میگه یک روز بسیار قار بودم طرف خانه رفتم وقتی داخل خانه شدم دیدم زنم با یک مرد بیگانه سر تخت خواب بودند. مه هم با عصبانیت طرف شان دویدم خوده سر مرد انداختم که یکبار تخت شکست هر سه ما از خنده گرده دردشدیم!!!…